مرده

تصور کن که زندگی‌ات در تخیلات یک مگس مرده باشد.

گیک

ساعت 3 نیمه‌شب بود و بهراد و فرنوش در یک اتاق بدون پنجره در وسط جنگل گیر کرده بودند. بر روی در اتاق یک قفل رمزدار نصب شده بود و در داخل آن فقط یک مهتابی نیمه سوخته بود و یک لپتاپ خاموش و یک بمب ساعتی! ثانیه‌شمار روی بمب، عدد 01:43 را نشان می‌داد و هر ثانیه عددش کمتر می‌شد. فرنوش واقعا از اتفاقی که قرار بود بعد از به پایان رسیدن آن بیافتد وحشت داشت و بهراد از همان ابتدا که آنجا گیر کره بودند، به سیم‌های بمب خیره شده بود و فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند از آن بمب خلاص شود. فکرهای بی‌نتیجه بهراد هیچ فایده‌ای نداشت و اگر از آن چهارتا، سیم اشتباهی را قطع می‌کرد هر جفتشان باید با زندگی خداحافظی می‌کرد

Read more

خانم نصیری

در یکی از عصرهای اوایل پاییز، داشتم به شخصی به نام هومن فکر می‌کردم. او در تخیل من زندگی می‌کرد و انسان بسیار از خودگذشته‌ای بود. حدود سی سال سن داشت و همیشه تا جایی که می‌توانست به نیازمندها کمک می‌کرد. او از خوردن گوشت حیوانات نفرت داشت و خود را گیاه‌خوار می‌نامید. هومن حتی از خوردن تخم‌مرغ دوری می‌کرد و اعتقاد داشت که بلاخره آن هم به نوعی جنین حیوان است. او روی این عقیده‌اش بسیار پافشاری می‌کرد و همیشه سعی می‌کرد مسأله جان موجودات دیگر و اهمیت آن را به بقیه گوش‌زد کند. در یکی از روزهای تابستان که اتفاقا تولد دختر هومن بود، او با کادویی که برایش خریده بود داشت از سر کار به خانه برمی‌گشت؛ ام

Read more

من این‌کاره نیستم

ساعت هفت صبح بود و من در مترو نشسته بودم و داشتم به نوشتن فکر می‌کردم. موضوع فکرم درباره طراحی کاراکتر داستان‌ها بود. همینطور فکر می‌کردم و کتاب‌های مختلف و کاراکترهای درونشان را مرور می‌کردم. نویسنده‌ها واقعا چطور می‌توانند ایده داستان‌هایشان را پیدا کنند؟ حالا پیدا کردن هیچ، چطور آن شخصیت‌ها را در داستان جریان می‌دهند و اتفاقات مختلف را به روی کاغذ می‌آورند؟ همینطور داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که ناگهان این ایده به ذهنم آمد. فکر کردم که قهرمان داستان نویسنده‌ها یکی از دوست‌های نزدیکشان بوده و کتاب را به نقل از خود او نوشتند. اما نه. پس آن‌هایی که آخر داستان قهرمانش می‌میرد چطور؟ آدم مرده که

Read more