مرده

تصور کن که زندگی‌ات در تخیلات یک مگس مرده باشد.

خواب

با یه کتاب قطور چند بار زد روی شونم. انقدر خوابم می‌اومد که اصلا توجهی بهش نکردم و ژاکتم رو کشیدم تا روی سرم، ولی دست‌بردار نبود. دوباره و این بار محکم‌تر زد روی شونم و کنترلم رو از دست دادم. با عصبانیت سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. یه مرد حدودا پنجاه ساله بود که با اخم داشت نگاهم می‌کرد. بهم گفت اگه نمی‌خوای کتاب بخونی باید فلنگ رو ببندی. سرم داشت سوت می‌کشید و خواب انقدر بهم فشار آورده بود که متوجه موقعیتم نشده بودم. من توی یه کتاب‌خونه بودم. من چرا اونجا بودم؟ به اطرافم نگاه کردم و دیدم چند نفری که اونجا بودن همه دارن به من نگاه می‌کنن. همه چیز عجیب بود. من هیچ کدوم از آدم‌های توی اون کتاب

Read more

ژن خودخواه

چند سال پیش در یکی از روستاهای بابل، نگاه مردی به کتاب روی میزش خیره مانده بود. تازه مدرکش را گرفته بود و برای شروع، در یک درمانگاه شبانه‌روزی کار می‌کرد. ساعت حدود یک بامداد بود و تنهاترین صدایی که سکوت آن شب زمستانی را به هم میزد، صدای ضعیف خروپف نگهبان بود که از طبقه پایین به گوش می‌رسید. خیلی خسته بود و به نظر نمی‌رسید به این زودی، کسی مزاحم دکتر شود. اما فکر لعنتی به او اجازه استراحت نمی‌داد. انگار از چیزی ناراضی بود. بعد از دقایق طولانی نگاه به کتاب، به خودش آمد و برای رهایی از فکر، با سیگاری روشن به داخل تراس رفت. در ده دقیقه‌ای که آنجا ایستاده بود، هیچ ماشینی از خیابان روبه‌رو رد نشد.

Read more

آخر هفته

در سه‌شنبه آخر ماه شهریور سال 1389، در حالی که جواب آزمایش خونم را در دستم گرفته بودم داشتم با دکتر جر و بحث می‌کردم. دکترم از نتیجه آزمایش تشخیص داده بود که من دیابت دارم و به خاطرش باید از این به بعد انسولین تزریق کنم و برای مدتی هم در بیمارستان بستری باشم، اما من می‌گفتم که جواب آزمایش اشتباه است. دکتر مدام داشت تکرار می‌کرد که دیابت بیماری خطرناکی است و اگر این کار را نکنم و مقدار انسولین من مشخص نشود، ممکن است اتفاق‌های ناگواری برای من بیافتد، اما این برای من قابل قبول نبود. من مطمئن بودم که من هیچ مشکلی ندارم و جواب آزمایش اشتباه است. دکتر این را قبول نمی‌کرد. اصلا ایده چک‌آپ همه کارمندا

Read more

احمق خودخواه

ساختمان ده طبقه ما آتش گرفته بود. طبقه اول به خاطر بازی‌گوشی نگار، دختربچه خردسالی که در خانه مانده بود و شیر گاز را باز گذاشته بود، آتش گرفته بود. شعله‌های آتش به قدری زیاد بود که کل راهروها را دود گرفته بود و آتش داشت به بالا سرایت می‌کرد. نگار در خانه گیر افتاده بود. صدای جیغ و داد همسایه‌ها از همه جا شنیده می‌شد و همه‌شان داشتند به سمت در خروجی هجوم می‌بردند. کسی به فکر وسایل خانه‌اش یا فایل‌های روی لپتاپش یا چیزهایی از این قبیل نبود، در این شرایط فقط نجات جان بود که ارزش داشت. همه فقط داشتند می‌دویدند، حتی پیرزن‌ها. کسی به فکر نگار نبود. من اینجا در طبقه پنجم در خانه خودم نشسته بودم. بوی

Read more

1984

من صاحب یک بار (مشروب فروشی) کوچک در یکی از شهرهای کوچک آمریکا هستم. به جز شب‌های عید و مراسم‌های خاص که کمی اینجا شلوغ می‌شود، تعداد مشتری‌های دائم اینجا زیاد نیست و من همه آنها را می‌شناسم. آن روز، یکی از خلوت‌ترین روزهای اینجا بود. ساعت نه شب یک دوشنبه دلگیر بود و من در بار تنها نشسته بودم. حوصله‌ام داشت سر می‌رفت. هوای بیرون بارانی و به شدت سرد بود و همه مردم شهر هم در کنج خانه‌شان کز کرده بودند. جدولی برداشتم که خودم را با آن سرگرم کنم که ناگهان شخصی با عجله در بار را باز کرد و سکوت بار را شکست. آب داشت از سر و رویش می‌چکید و نفس‌نفس می‌زد. بدون اینکه چیزی بگوید، کلاه و بارانی خود را از ت

Read more