خواب
با یه کتاب قطور چند بار زد روی شونم. انقدر خوابم میاومد که اصلا توجهی بهش نکردم و ژاکتم رو کشیدم تا روی سرم، ولی دستبردار نبود. دوباره و این بار محکمتر زد روی شونم و کنترلم رو از دست دادم. با عصبانیت سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. یه مرد حدودا پنجاه ساله بود که با اخم داشت نگاهم میکرد. بهم گفت اگه نمیخوای کتاب بخونی باید فلنگ رو ببندی. سرم داشت سوت میکشید و خواب انقدر بهم فشار آورده بود که متوجه موقعیتم نشده بودم. من توی یه کتابخونه بودم. من چرا اونجا بودم؟ به اطرافم نگاه کردم و دیدم چند نفری که اونجا بودن همه دارن به من نگاه میکنن. همه چیز عجیب بود. من هیچ کدوم از آدمهای توی اون کتاب