مترو
در یکی از روزهای گرم آن سال و در ساعت هفت و نیم صبح، جیم وارد مترو شد. او که آن روز دیر از خواب بلند شده بود، نمیخواست وقت را تلف کند و از این دیرتر به محل کارش برسد، پس کارهای غیرضروری مانند خوردن صبحانه و زدن مسواک و ریشهایش را به بعد موکول کرد. او چهرهای حقبهجانب داشت و هیکلی درشت، از این جهت همیشه میتوانست یک صندلی خالی برای نشستن گیر بیآورد؛ اما آن روز قطار شلوغتر از همیشه بود و هر چه که بیشتر میگذشت شلوغتر میشد. بوی تهوعآوری در مترو پیچیده بود. مدتی به همین روال گذشت که ناگهان در یکی از ایستگاههای میانی، تلفن همراه جیم شروع به زنگ زدن کرد و نام کارلوس روی صفحه تلفن او نقش