مرده

تصور کن که زندگی‌ات در تخیلات یک مگس مرده باشد.

مترو

در یکی از روزهای گرم آن سال و در ساعت هفت و نیم صبح، جیم وارد مترو شد. او که آن روز دیر از خواب بلند شده بود، نمی‌خواست وقت را تلف کند و از این دیرتر به محل کارش برسد، پس کارهای غیرضروری مانند خوردن صبحانه و زدن مسواک و ریش‌هایش را به بعد موکول کرد. او چهره‌ای حق‌به‌جانب داشت و هیکلی درشت، از این جهت همیشه می‌‌توانست یک صندلی خالی برای نشستن گیر بی‌آورد؛ اما آن روز قطار شلوغ‌تر از همیشه بود و هر چه که بیشتر می‌گذشت شلوغ‌تر می‌شد. بوی تهوع‌آوری در مترو پیچیده بود. مدتی به همین روال گذشت که ناگهان در یکی از ایستگاه‌های میانی، تلفن همراه جیم شروع به زنگ زدن کرد و نام کارلوس روی صفحه تلفن او نقش

Read more

گور پدرت ریاضی عزیز!

ساعت هفت عصر در میدان انقلاب بودم و حس عجیبی داشتم. آن روز ساعت آخر کارم را مرخصی گرفته بودم تا به امتحان دانشگاه برسم و بعد از اینکه از دانشگاه بیرون آمدم، بدون مقصد داشتم در انقلاب پرسه می‌زدم. هوا خیلی خوب و خنک بود، اما گند زدن من برای بار پنجم در امتحان ریاضی حال من را خراب کرده بود. اصلا دلم نمی‌خواست برای بار ششم ترم بعد در جلسه‌های تهوع‌آور ریاضی شرکت کنم. احساس می‌کردم تمام خستگی مردم این شهر در من جمع شده. انگار که این امتحان ریاضی هر بار من را بازجویی می‌کند و من با اولین چک همه‌چیز را لو می‌دهم. اما نه! من باید قوی باشم. گور پدر یک‌هایی که به سمت صفر میل می‌کنند و خودشان هم نمی‌دا

Read more

پیمارستان

پشت در اتاق عمل منتظر دکتر بودم. چند ساعتی می‌گذشت و هنوز خبری نشده بود. از آن موقعی که مریم را به اتاق عمل برده بودند، افراد زیادی از پرسنل بیمارستان به اتاق عمل رفتند و از آنجا بیرون آمدند، ولی هیچکدام جوابی به من نمی‌دادند. شنیده بودم که عمل قلب خیلی ریسک زیادی دارد و اگر دکترها کم‌کاری کنند، احتمال زنده ماندن بیمار خیلی پایین می‌آید؛ به خاطر همین تمام تلاشم را کرده بودم تا مریم را به این بیمارستان خصوصی در بهترین قسمت شهر بیاورند تا کمی دلم آرام بگیرد. دکتر هنوز بیرون نیامده بود. ساعت سه نیمه‌شب بود. مدت زیادی بود که منتظر مانده بودم، اما اصلا استرسم کم نشده بود. هیچکس من را تحویل نمی‌گرف

Read more

زامبی

در زمستان آن سال زامبی‌ها به شهر رسیده بودند. هر سمتی را که نگاه می‌کردی لکه‌های خون بود و جنازه‌هایی که تمام خونشان مکیده شده بود. اگر یک زامبی به سمت تو حمله‌ور می‌شد و کوچکترین تماسی با بدنت پیدا می‌کرد، یا آنقدر ضعیف بودی که در همان حالت می‌ماندی و او تمام خونت را می‌مکید و یا می‌توانستی فرار کنی؛ که در آن حالت تو هم یک زامبی می‌شدی. برای انسان ماندن، نباید به هیچ زامبی‌ای نزدیک می‌شدی؛ حتی اگر روزی آن زامبی بهترین دوستت بود. من و مریم هیچ خبری از خانواده‌هایمان نداشتیم و روز به روز داشتیم از گرسنگی ضعیف‌تر می‌شدیم. ما توانسته بودیم خودمان را تا آن موقع با یک اسلحه و مقداری نان زنده نگه د

Read more

هیچ

هوا به شدت سرد بود. با اورکتی بلند و عینکی ته‌استکانی با شیشه غبار گرفته، دست‌هایش را از پشت به هم حلقه کرده بود و مدام در طول اتاق قدم می‌زد. فضای اتاق را مه گرفته بود و تا چندین متر آن‌طرف‌تر بوی سیگار به مشام می‌رسید. مدام داشت چیزهایی را با خودش تکرار می‌کرد و سرش را تکان می‌داد. اتاق کوچکش پر بود از دست‌نوشته‌های مچاله شده. او ناگهان ایستاد و نگاهی به شیشه شکسته قاب عکس زمان دانشگاه و مشت خونی خودش انداخت. انگار فکری به ذهنش رسیده بود. سیگارش را نصفه خاموش کرد و از آنجا خارج شد. داشت به سمت کیوسک تلفن می‌رفت. بعد از اینکه چند دقیقه از اتاق دور شده بود، دوباره سیگاری را گوشه لبش گذاشت اما

Read more